یه کوچولوی دیگه از...!! - خاطـــره (3)

برگشت گفت:باش،باهم باشیم؛ولی فقط به یک شرط!

منم انگار دنیا رو بهم دادن!

پرسیدم خب بگو؟!

گفت:هروقت من گفتم میای سرقرار!!

گفتم باش،همیــــــــــــــــــــــــن؟

گفت آره

بلخره دوست شدیم...

ولی باز یه مشکلی وجود داشت.. که شمارهء خط اصلیشو بهم نداد!!

و اینکه با همون خط همراه اول  درِپیت که اونم آخرشبا آن میشد،

اونم فقط در حد 1 ساعت!!!

زجر آور بود.. میدونم که میفهمید چی میگم.. ولی باز نمیتونستم چیزی بگم...

تحمل میکردم.

یکی دوبار رفتم دیدمش،ولی زیاد این ملاقات ها بهم نمیچسبید!

تا اینکه بلخره یه روز (سه شنبه بعداظهر-سه هفته قبل محرم91)قرار گذاشتیم.

ولـــــــــی... یه اتفاقی افتاد...

(منو همراهی کنید و با من باشید تا ادامه ی خاطراتم)

مرســــــــــی 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: خاطرات , خاطرات3 , بقیه ی درددل هام , همه چی و , , , ,

تاريخ : دو شنبه 18 شهريور 1392 | 18:28 | نویسنده : ♡ØmiD♡ |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.