ادامه... - خـاطـــره (2)

ازمجتمعشون رفتم بیرون،پشت مجتمع پیش فنس هاوایساده بودم،نشستم روی یکی ازوسایل ورزشی،وقتی اومدپیش دوستاش،هرکاری کردم که حرفاموبزنم،نشد!

راستش ترسیدم...

ترسم ازاین بودکه شایدیه وقت نخوادرفقاش بدونن،دوست نداشتم واسش بدبشه!

وقتی دیدمن نمیرم،خودش بادوستاش خدافظی کردورفت خونه...

دوستشوصداکردم،بااینکه میشناخت منوولی بازم خودشوزد به کوچه علی چپ!

گفت اینجاهمه آشنان،اگه میخوای بنداز،وقتی رفتی بَرِش میداریم؛

گفتم کی خواست شماره بده؟بیا،باهات کارخصوصی دارم،نمیخوام دوستات بشنون؛

گفت نه،ماخواهریم،حرف پنهونی نداریم!

منم گفتم ازساراچه خبر؟

گفت ساراچه خریه دیگه؟  وبادوستاش خندیدن!

گفتم یعنی نمیشناسی؟

گفت فامیلیشوبگو،

گفتم،آخرش که فهمیدمنظورم کیه ومن کی ام،دیگه چیزی نگفت!!!

ساعت 8.10 بود و سودی جز دیدنش حاصل نشد،منم بخاطراصراراحسان دیگه ول کردم و رفتیم...

روز[2 مهــــر]ساعت 4.30 بادوستم(محمد)رفتیم فولادشهر...

اتفاقاسپاهان-پرسپولیس باهم بازی داشتن!

ساعت 5 رفتم روبرومجتمع تو یه فضای سبز کوچولونشستم...

ولی ندیدمش،ساعت 6 رفتم قدم زدم تو محدوده ی خونشون،

ساعت 6.10دقیقه ناامیدشدم،خواستیم برگردیم ولی...

ولی یه لحظه دیدمش،یه ساک روی دوشش بود،

رفیقم گفت این ازکلاس اومده داره میره خونه،بیابریم،گفتم تا6.20 دقیقه صبرمیکنیم،قول میدم که میاد.

گفت نه،نمیاد! گفتم خب ضرر نداره،بلخره شانسه...

رفتم دم درِ مجتمع وایسادیم،همین که داشتیم میرفتیم آذر رودیدم،یه کیف رودوشش بود داشت میرفت تومجتمع؛به ممدگفتم وایسا،این الان میره دنبال طرف،چون جیک وپوکشون یکیه!

شانس من.. اونم اومددم در،کمی باهم حرف زدن واومدن بیرون؛

خودموقایم کرده بودم که نبینه منو؛چون اگه چشمش به من میفتاد . . .    نمیومد!

پشت سرشون رفتم تاازمجتمع دورشد...

ازپشت سرش چندباری گفتم:ببخشیدخانم...

ولی هیچکدومشون برنگشتن!

رفتن تولوازم تحریری؛منم موندم تابیان بیرون...

ازجلوشون دراومدم،گفتم 1 دقیقه وایساکارت دارم،یه حرفایی هست که بایدبشنوی،

ولی گفت:

"ازت متنفرم،کنه ای،مزاحم نشو؛الان تو یه مزاحمی"!!!

گفتم اسکل توکه نیستم که هرروزبخوام بیام فولادشهر!

دوباره حرفاشوتکرارکرد.

منم گفتم باشه،ولی بایدحرفای منم گوش بدی؛

بی محلی کردوگفت مزاحمی!

منم گذاشتم بره،

یه جوری رفتم که ازجلوش دربیام،دقیقاجلومجتمع به هم رسیدیم،همین که چشمش بهم افتادجاخوردوخودشوزدکوچه علی چپ؛سرشوانداخت پائین!

منم گفتم:حیف که دلم نمیادآبروتوببرم...

گفت:چــــــی؟

این دفعه من بی محلی کردم ورفتم...

رفت جلوتربارفیقش وایساد،فکرکردنمیبینمش!

منم توچمنادرازکشیدم و میدونستم میاد.

چندلحظه بعدش اومدن ردشدن[معنیش این بود:پشت سرم بیا...]

منم رفتم ولی ایندفعه نرفتم جلو؛رفت توپاساژ...

دوستم گفت:بیابریم،این رفته آدم بیاره سروقت ما!

گفتم مرگ یه بار،شیونم یه بار!

اگه قرارباشه دعوابشه راه بهتری هم وجودداشت،نه اینکه بخوان برن پیش مادرآذر!!(آخه مادر دوستش اونجافروشگاه داشت)
بعد 2 دقیقه اومدن بیرون رفتن به طرف خونه؛

رفتم پیشش وگفتم بایدحرفاموبزنم؛

بعدباهم رفتیم پشت مجتمع،جایی که تو دید افراد مجتمعشون نبود!

گفتم چراآف شدی؟

گفت حرفاموزدم؛

گفتم تااونجایی که یادم میادبعدش زنگیدی گفتی شوخیدم ناراحت نشو و...

گفت آره،شوخی کردم حرفامو،ولی همه حرفا شوخی بود بغیرازخدافظی!

گفتم آها!!!

گفت تصادف کردم،گفتم شوخی نکن؛

-ازآذر بپرس...

پرسیدم گفت توفولادشهرداشت ازخیابون ردمیشد،بایه 405تصادف کرد!

باهاش صحبت کردم،گفتم یه چیزی هست بایدبدم بهت...

-نه،قبول نمیکنم.

گفتم یه دفتره که حتمابایدمطالعه کنی.

کیفم دست محمدبود،صداش زدم گفتم ساکو بیار...

اُورددادبهم،منم دراوردم وخواستم بدم ولی قبلش گفت:

اگه بگیرمش دست ازسرم برمیداری؟

-کلی مکث کردم،اشک توچشمام جمع شدوگفتم حالابگیرش،گفت جواب سوالموبده؟

-باش،حالایه کاریش میکنیم!

گرفتش؛گفتم من که میدونم کی مسبب جدایی بوده،میدونم کی نشسته زیرپات!

اشک توچشاش جمع شد؛گفت:کی؟

گفتم بگذریم...

-بهت گفتم کی؟

-منم دیدم داره باحرص پلاستیکی که دفترم توش بود رو تیکه تیکه میکنه!

گفتم بابام!!!

بعدش گفتم بیابریم اون ورتر که یه وقت واسه توهم بدنشه،

دیدم یه دفعه خواست بره وگفت:دوستم رفت!

گفتم کارت دارم،وایسا،

رفت وگفت:

خطموروشن میکنم!

منم واقعاخوشحال شدم،انگاری کل دنیا رو بهم دادن!

ساعت7.30بود که برگشتیم،

ساعت 7.45 رسیدم خونه،لحظه شماری میکردم تاروشن بشه؛

ازیه طرفم میترسیدم سرکارم گذاشته باشه!

ساعت 10.45دقیقه پیام داد...


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: درد و دلای خودم , ادامه ی دردودل هام , خاطره هام ,

تاريخ : پنج شنبه 15 شهريور 1392 | 9:21 | نویسنده : ♡ØmiD♡ |
.: Weblog Themes By BlackSkin :.